سپینودسپینود، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

عشق کوچک زندگی ما

سپینود و دختر عمه ها

عشق مامان پردیس جون و پانیا خیلی شما رو دوست دارن ،مطمئنم وقتی بزرگ بشی دوستای خوبی برا همدیگه میشید اینم یه عکس بابایی و نوه ها     ...
22 خرداد 1392

کوجولوی مامان

سلام دخترکم... الان چند روزه که موها و پاهاتو شناختی قربونت برم ، وقتی شیر میخوری موهاتو میکشی اونم خیلی محکم نمی دونم دردت نمی گیره عروسک خانوم پاهاتم تو دستت میگیری وحتی انگشت پاتو میبری دهنت...تو این حالت خیلی خواستنی میشی عزیزم....                                                                    &n...
21 خرداد 1392

شیرین کاریهای دختر نازم

سلام عشق مامان..... این روزا خیلی شیرین شدی و حرکتای جالبی یاد گرفتی...خیلی راحت غلت میزنی و به دور وبرت میچرخی... بعدش شدید پاهاتو رو زمین فشار میدی تا به جلو حرکت کنی اما چون هنوز قدرتشو نداری زودی خسته میشی و حوصلت سر میره و دوباره به پشت برمیگردی...من و بابایی منتظریم ببینیم کی عسلمون جلو میره تا اون رو هم تو ستون اولین هات ثبت کنیم   وابستگیت به من و بابایی هم خیلی بیشتر شده ولی کلا خانوم من خیلی خوش اخلاقه به همه میخنده مامان فدای مهربونیت بشه دخترکم مامان وبابا خیلی دوست دارن و برا بزرگ شدن و خوشبختیت تمام تلاششونو میکنن...امیدوارم روزی که خودت اینا رو میخونی این رو درک کرده باشی... ...
21 خرداد 1392

بابای مهربون

دختر قشنگم بابا جونت مهربون ترین بابای دنیاست اون شما رو خیلی دوست داره، مطمئنم وقتی بزرگ بشی توام عاشقش میشی   امسال من از طرف شما هم برا بابایی هدیه گرفتم اینم یه هدیه اختصاصی :   دخترم بزرگ شدی لالایی هام یادت نره   چقدر برات قصه بگم دوباره خوابت ببره   چقدر نوازشت کنم تا تو به باور برسی   این دوتا دستای منه تو اون روزای بی کسی   وقتی بابای قصه هات خم شده پیش روی تو   اگه چروک صورتم می بره آبروی تو   لالایی هام یادت نره لالایی هام یادت نره   بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره   بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره   از اون روزا که مشت من ب...
8 خرداد 1392

تولد مامان

دختر گلم امسال اولین سالیه که شما تو جشن تولد مامان حضور داری اما خب از شانس من چون آقاجون(بابابزرگ بابا) فوت کرده حتی یه کیک کوچولو هم نگرفتیم که من بتونم با عشقم عکس بگیرم   باباجونت برام یه شاخه گل گرفت و از طرف تو هم بهم تبریک گفت این عکسم نصف شب وقتی از خونه آقاجون برگشتیم ازت گرفتم یادگاری اولین تولد مامان ...
5 خرداد 1392

تولد خاله جون

روز جمعه 5اردیبهشت دایی برا تولد خانومش مارو برد بیرون برا نهار و کیک خاله رو هم همونجا بردیم سپینود و بابایی جون سپینود و مامانی جون سپینود و دایی جون سپینود و بابا علیرضا دخترم رو سنگ دراز کشیده ،قربون قدت بشم   ...
11 ارديبهشت 1392